مدح و شهادت امام صادق علیهالسلام
ای به صدقت تا صف محشرسلام از صادقان وی درخشیـده کـلامت در کلام صادقان نام زیبایت عیان در صـدر نام صادقان هـم امـام صـادق استی هـم امام صادقان مکتب علم تـو بـا طی زمان پُر نـورتر در صداقت از تمام صادقان مشهـورتر بوسههای علم، گـل کردند بـر لعل لبت آسمان پیچد به خود در لحظۀ تاب وتبت میبرد دل از دعـا آوای یا رب یا ربت بحر نامحدود رحمت حاصل اشک شبت کرسی درس تو را جبریل، دربانی کند حضرت بـاقـر تو را بـاید ثناخوانی کند آسمان با وسعتش زیر پر و بال شماست ذوالجلالید وجهان مبهوت اجلال شماست روزهـا روز شما وسالهـا سال شماست علم هرچه پیشرو گردد به دنبال شماست طلعت زیبایتـان مـرآت حُسـن ابتـداست هرکلام از حرفتان یک جلوه از نورخداست ای مسیحا جاری از لعل لب خنـدان تو عالـمـان دهـر، خـاک راه شـاگردان تو آفتاب فضل و دانـش چهـرۀ حمـران تو عــلـم شـیـمـی یـادگـار جـابـر حیـان تو مؤمن طاقت به عالم حسن سیرت میدهد بوبصیـرت خلـق را نـوربصیـرت میدهد دانـش از روز ازل پـای کـلامت رام شد تیرگی با نـور علـم و دانشت اعدام شد وحی ساعد از دمت بر آسمان اعلام شد صبح اهل ظلمت ازنطق هشامت شام شد بر رخ بوحمزهات گردید روشن چشم نور بهر هارون تو آتش باغ گل شد در تنور نام تو جعفر،تو خود سر تا قدم پیغمبری یادگـار فاطمـه چشـم و چـراغ حـیدری نهـضت علمیـت را نازم،حسین دیگری هم «مفضل» آوری و هم «زراره» پروری مجلسی، استاد کلّ، فردی زشاگردان توست شیخ حرعاملی؛ یک لاله از بستان توست آفـتاب معرفـت در سایـۀ تنـدیس توست وسعت کل جهان دانشگه تدریس توست بر زبان آفرینش روزو شب تقدیس توست مکتب توحید، بنیاد تو و تأسیس توست سرکشان مکتب اضلال، سرکوب تواَند تا ابد منصورها مقهور و مغـلوب تواَند ای دو عـالم در کنار صحن بیزوّار تو آفـریـنـش در پــنــاه سـایـــۀ دیــوار تـو ای پــیــام خــون ثــار الله در آثــار تــو شب پرستان هرچه کوشیدند در آزارتو هر چه در حق شما کردند طغیان بیشتر عزت و قدر و جلالت یافت عنوان بیشتر ای توخود شمع و دل عالم همه پروانهات سالها کـوه غـم عالم بـه روی شانهات روزروشن ریخت دشمن درمیان خانهات مثـل مادر دود بالا رفـت از کاشـانهات باچه جرمت دست بسته دردل شام سیاه خصم با پای پیـاده برد سـوی قـــتلگاه؟ سن پیری، ضعف تن،پـای پیـاده از جفا قصر حمرا، سر برهنه، ضـعف تن،حال دعا با چنین حالت سه ساعت ایستادی روی پا نه حیا از تو، نه از ختم رسل، نه از خدا گر چه جانت دیگـرازاین زندگانی سیربود کی سزاوار تو ای جان جهان! شمشیر بود؟ با چه جرمی ظلم بـرآل پیمبر باب شد؟ باچه جرمی پیکرت از زهر قاتل آب شد؟ باچه جرمی ماه رویت زردچون مهتاب شد؟ باچه جرمی ازتنت بیرون توان و تاب شد؟ باچه جرمی کرددشمن بارگاهت را خراب؟ با چه جرمی مانده قبـرت درمـیان آفتاب؟ کاش روزی میشدم زوّار صحرای بقیع سجـده میکردم به خـاک روح افزای بقیع تا بگیـرم اُنس بـا شـام غـم افـزای بقـیع کاش یک شب باز میگردید درهای بقیع تـا شـود همسـایه بـا قـبـر امـامـان بقـیع کاش «میثم» دفن میشد در بیابان بقیع |